از زندگانيم گله دارد جوانيم
شرمنده جواني از اين زندگانيم
دارم هواي صحبت ياران رفته را
ياري کن اي اجل که به ياران رسانيم
پرواي پنج روز جهان کي کنم که عشق
داده نويد زندگي جاودانيم
چون يوسفم به چاه بيابان غم اسير
وز دور مژده جرس کاروانيم
گوش زمين به ناله من نيست آشنا
من طاير شکسته پر آسمانيم
گيرم که آب و دانه دريغم نداشتند
چون ميکنند با غم بي همزبانيم
اي لاله بهار جواني که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانيم
گفتي که آتشم بنشاني، ولي چه سود
برخاستي که بر سر آتش نشانيم
شمعم گريست زار به بالين که شهريار
من نيز چون تو همدم سوز نهانيم
 
Share this Post Share to Facebook Share to Twitter Email This Pin This

نوشته شده در تاريخ جمعه 30 آذر 1397برچسب:جرس کاروان - استاد شهریار - شایان دیبا, توسط شایان دیبا

خمار مستی

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

Share this Post Share to Facebook Share to Twitter Email This Pin This

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 26 آذر 1397برچسب:خمار مستی - سعدی, توسط شایان دیبا

لحظه انسانیت

 

آدمی تا زمانی که سختی هایش را می فهمد زنده است ،ولی وقتی سختی های دیگران را درک می کند آنوقت یک انسان است....

لئو تولستوی

 

Share this Post Share to Facebook Share to Twitter Email This Pin This

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 4 آذر 1397برچسب:لئو تولستوی - شایان دیبا, توسط شایان دیبا