آنروزی که بی بدرقه کوچ غریبانه ای را در وانفسای نااهلی آدمیان در پیش گرفتم، یک گوشه قلبم نوید آمدنت را می داد. و کسی نمیدانست این فرستاده آسمانی در کدامین روز پرده از سیمای اهورایی خویش برخواهد داشت تا انعکاس نورانی چشمهایش چراغی باشد از برای من در این راه پر پیچ و خم . و آنگاه که تو آمدی شب روشن تر از روز شد و رویاهای به بند کشیده در کابوس تنهایی با گرمای دست تو رها شدند در تمام لحظه های زندگیم . لاله بانو آمدنت چهار ساله شد . خوش آمدی به خانه قلبم ای دوست .
به بهانه چهارمین سالروز ازدواج من و لاله بانوی نازنینم
شایان دیبا
وقتی به سیمای زنی می نگری به چهره شکسته اش نگاه مکن . به چین و چروکهای صورتش منگر. آن شکستگی نتیجه دست سرد و بی رحم روزگار است که بر تار و پود ابریشمیم صورت نازنینش خراش انداخته. زن را چون کودکی هفت ساله تصور کن. زیبا و رقص کنان و رها.شاد و سرشار از احساس و امیدوار به آغوشی گرم و با وفا و تکیه گاهی محکم برای ایستادن. برای همیشه رها بودن.
شایان دیبا
«باز باران٬ با ترانه
میخورد بر بام خانه»
خانه ام کو؟ خانه ات کو؟
آن دل دیوانه ات کو؟
روزهای کودکی کو؟
فصل خوب سادگی کو؟
یادت آید روز باران
گردش یک روز دیرین؟
پس چه شد دیگر٬ کجا رفت؟
خاطرات خوب و شیرین
کوچه ها شد، کوی بن بست
در دل تو٬ آرزو هست؟
* * *
کودک خوشحال دیروز
غرق در غمهای امروز
یاد باران رفته از یاد
آرزوها رفته بر باد
* * *
باز باران٬ باز باران
میخورد بر بام خانه
بی ترانه ٬ بی بهانه
شایدم٬ گم کرده خانه